goli_kh

 
Rejestracja: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Punkty141więcej
Następny poziom: 
Ilość potrzebnych punktów: 59
Ostatnia gra
Bingo

Bingo

Bingo
2 lat 342 dni temu

قصه های بچگی(بز زنگوله پا)

یکی بود، یکی نبود. بزی بود که به او بز زنگوله‌ پا می‌گفتند، این بز سه تا بچه داشت:
 شنگول، منگول و حبه‌ی انگور. بچه‌ها با مادرشان در خانه‌ای نزدیک چراگاه زندگی می‌کردند.
روزی بز خبردار شد که گرگ تیزدندان، همسایه‌ی آنها شده است. 
برای همین خیلی نگران شد و به بچه‌ها سپرد که حواستان جمع باشد. اگر کسی آمد و در زد، از سوراخ کلید،
 خوب نگاه کنید. اگر من بودم، در را باز کنید. اما اگر گرگ یا شغال بود، در را باز نکنید.
بز که رفت، گرگ آمد و در زد. بچه‌ها گفتند: کیه؟
گفت: منم منم مادرتان
بچه‌ها گفتند: دروغ می‌گویی، صدای مادر ما نازک است. اما صدای تو خیلی زشت است.
گرگ رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در زد.
بچه‌ها پرسیدند: کیه؟
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: منم، منم، مادر شما.
بچه‌ها از سوراخ کلید نگاه کردند و گفتند: دروغ می‌گویی؛ دست مادر ما سفید است، دست تو سیاه است.
گرگ به آسیاب رفت و دستش را به آرد زد و سفید کرد. بعد برگشت و همان حرف‌ها را به بچه‌ها زد. 
بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: دروغ می‌گویی؛ پای مادر ما قرمز است. پای تو قرمز نیست.
گرگ رفت روی پایش حنا گذاشت. بعد به خانه‌ی بز رفت و همان حرف‌ها را زد.
بچه‌ها در را باز کردند و گرگ، شنگول و منگول را که نزدیک بودند، قورت داد.
اما حبّه‌ی انگور در سوراخ راه آب پنهان شد.
نزدیک غروب، بز زنگوله پا از صحرا برگشت. وقتی به در خانه رسید، دید در باز است. بچه‌ها را صدا زد. اما جوابی نشنید. صدایش را بلندتر کرد. حبه‌ی انگور صدای مادر را شناخت، بیرون آمد و ماجرا را برای مادر تعریف کرد. مادر پرسید: گرگ آمد یا شغال؟
حبه‌ی انگور گفت: من نفهمیدم.
بز به در خانه‌ی شغال رفت و گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردی و بردی؟
شغال گفت: نه، بیا خانه‌ی مرا ببین. چیزی تویش نیست. شکمم را هم نگاه کن. از گرسنگی به پشتم چسبیده است.
 این کار، کار گرگ است.
بز روی بام خانه‌ی گرگ رفت. دید گرگ برای بچه‌‌هایش آش درست می‌کند. 
بزه روی بام خانه‌ی گرگ جست وخیز کرد. گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:
 کیه، کیه، روی بام تاپ و توپ می‌کنه؟! آش بچه‌های مرا پر از خاک و خل می‌کنه؟!»
بزه گفت:
منم، منم، بز زنگوله پا،
ور میجم دوپا دوپا،
چار سم دارم بر زمین،
دو شاخ دارم در هوا،
کی برده شنگول من؟
کی خورده منگول من؟
کی می‌آد به جنگ من؟!
گرگ گفت:
منم، منم گرگ تیز دندان
من خوردم شنگول تو!
من بردم منگول تو!
من می‌آم به جنگ تو!
بز پرسید: چه روزی به جنگ می‌آیی؟ گرگ گفت: پس فردا!
بز، از آنجا به صحرا رفت، و علف سیری خورد. 
روز بعد پیش کشاورز رفت تا شیرش را بدوشد و یک کاسه کره و یک کاسه، سرشیر درست کند.
 بعد کره و سرشیر را برای سوهان کار برد و گفت: شاخ مرا تیز کن.
سوهان کار، شاخ بز را تیز تیز کرد.
از آن طرف گرگ رفت پهلوی دلّاک و گفت: دندان‌های مرا تیز کن!
دلّاک گفت: مزد من کو؟
گرگ به خانه رفت، یک کیسه برداشت و پر از باد کرد. بعد آن را برای دلّاک برد و گفت: 
این هم مزد تو. دلّاک تا سر کیسه را باز کرد، بادها بیرون رفت. اما به روی خودش نیاورد و توی دلش گفت:
 بلایی به سرت بیاورم که در داستان‌ها بنویسند! آن وقت گازانبر را برداشت، 
دندان‌های گرگ را کشید و به جای آنها پنبه گذاشت.
صبح آن روز، گرگ و بز برای جنگ حاضر شدند. گرگ گفت: پیش از جنگ باید آب خورد.
 بزی پوزه‌اش را توی آب فرو کرد؛ اما آب ننوشید. ولی گرگ آنقدر آب خورد که شکمش باد کرد. بز با شاخش به شکم گرگ زد. گرگ خواست او را گاز بگیرد. اما چون دندان‌هایش از پنبه بود، کاری از پیش نبرد.
شکم گرگ پاره شد و شنگول و منگول از توی آن بیرون آمدند.
بز زنگوله پا بچه‌هایش را برداشت و با خوشحالی به خانه رفت. گرگ بدجنس هم به سزای کارهایش رسید.
قصه ی ما بسر رسید
کلاغه هم بخونش رسید ،قصه رو شنید،زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید
شبتون پر ستاره.!

گل در بر و ...

گل در بر و مى در كف و معشوق به كامست        

سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گوشم همه بر قول نى و نغمه ء چنگست       

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مذهب ما باده حلالست و ليكن       

بى روى تو اى سرو گل اندام حرام است

گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب       

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

از چاشنى قند نگو هيچ و ز شكر       

زآن رو كه مرا از لب شيرين تو كام است

در مجلس ما عطر مياميز كه ما را       

هر لحظه ز گيسوى تو خوشبوى مشام است

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است       

همواره مرا كوى خرابات مقام است

از ننگ چه گوئى كه مرا نام ز ننگ است       

وز نام چه پرسى كه مرا ننگ ز نام استم

يخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز       

وانكس كه چو ما نيست درين شهر كدام است

با محتسبم عيب مگوئيد كه او نيز       

پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

حافظ منشين بى مى و معشوق زمانى

كايام گل و ياسمن و عيد صيامست

سلام.صبحتون بخیر.

 در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست



قصه های بچگی(گنجشک فضول)


روزي, روزگاري گنجشكي در چله زمستان از لانه بيرون آمد كه دانه پيدا كند. كمي كه از لانه دور شد, 
ديد تا چشم كار مي كند بر بيابان از برف سفيد شده و هر جا هم آب بوده يخ بسته. 
گنجشك رفت نشست رو يك تكه يخ. اين ور و آن ور نگاه كرد بلكه چيزي گير بياورد. 
اما هر چه چشم انداخت
 چيزي پيدا نكرد. 
گنجشك كه سردش شده بود و پاهاش حسابي يخ كرده بود به يخ گفت «اي يخ! تو چرا اين قدر زور داري؟»
يخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و خورشيد آبم نمي كرد.»
گنجشك رفت دم آفتاب نشست. رو كرد به خورشيد. گفت «اي خورشيد! چرا تو اين قدر زور داري؟»
خورشيد گفت «تو چقدر ساده اي. اگر من زور داشتم يك تكه ابر جلوم را نمي گرفت.»
گنجشك رفت سراغ ابر. گفت «اي ابر! چرا تو اين قدر زور داري؟»
ابر گفت «خدا پدرت را بيامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به اين طرف و آن طرف نمي برد و
 مي گذاشت براي خودم يك جا آرام بگيرم.» 
گنجشك رفت پيش باد. گفت «اي باد! بگو بدانم چرا تو اين قدر زور داري؟»
باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم كوه جلوم را نمي گرفت.»
گنجشك رفت رو كوه نشستت و گفت «اي كوه! چرا تو اين قدر زور دراي؟»
كوه گفت «عجب حرفي مي زني! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمي شد.»
گنجشك به علف گفت «اي علف! تو چرا اين قدر زور داري؟»
علف گفت «زورم كجا بود! اگر من زور داشتم بزي من را نمي خورد.»
گنجشك پريد رفت پيش بزي. گفت «اي بزي! چرا تو اين قدر زور داري؟»
بزي گفت «به حق چيزهاي نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمي بريد.»
گنجشك رفت سر وقت قصاب. گفت «اي قصاب! چرا تو اين قدر زور داري؟»
قصاب گفت «اي بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمي كرد و اين همه دردسر برايم درست نمي كرد.»
گنجشك رفت پيش موش. گفت «اي موش! چرا تو اين قدر زور داري؟»
موش گفت «كي اين حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را يك لقمه چپش نمي كرد.»
گنجشك كه ديگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت :
«اي گربه! از بس كه اين ور و آن ور رفتم و از اين و آن پرسيدم ذله شدم.
 تو را به خدا به من بگو تو چرا اين قدر زور داري؟» 
گربه كه ديد گنجشك راست راستي كلافه شده دلش سوخت و
 همان طور كه دور و برش را مي پاييد و مواظب بود سگ همسايه پيداش نشود, گفت:
 «زور دارم و زور بچه؛ سالي ميزام هفت بچه؛ يكيش آرام جانم؛ يكيش سر و روانم؛ يكيش كفتر پرانم؛
 يكيش بي تو نمانم؛ زني مي خوام زنانه؛ پوستين كنه انبانه؛ گذارد كنج خانه؛ پر كند دانه دانه؛ 
از گندم و شاهدانه . . . بدو تا یه لقمه چپت نکردم!گنجشکه از ترس پرید و در رفت 
قصه ی ما بسر رسید
کلاغه هم بخونش رسید ،قصه رو شنید،زیر بالای مامانش گرفت خوابید
شبتون پر ستاره.!
اطلسی عاشق این قصه بود

ساقی بنور باده...

ساقى به نور باده برافروز جام ما        

مطرب بگو که کار جهان شد به كام ما

ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم       

اى بى خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق       

ثبت است بر جريده ء عالم دوام ما

چندان بود كرشمه و ناز سهى قدان       

كايد به جلوه سرو صنوبر خرام ما

مستى به چشم شاهد دلبند ما خوش است       

زانرو سپرده اند به مستى زمام ما

ترسم كه صرفه اى نبرد روز بازخواست      

نان حلال شيخ ز آب حرام ما

اى باد اگر به گلشن احباب بگذرى       

زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

گو نام ما زياد به عمدا چه مى برى       

خود آيد آن كه ياد نيارى ز نام ما

حافظ ز ديده دانه ء اشكى همى فشان       

باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما

درياى اخضر فلك و كشتى هلال

هستند غرق نعمت حاجى قوام ما

سلام

صبح همگی به خیر شادی.

دیروزتون پر خاطره های خوب،امروزتون پر شادی و فرداتون پر امید باشه


قصه های بچگی(مهمانان ناخوانده)

يكي بود يكي نبود. يك پيرزن بود، خانه‌اي داشت به‌اندازه يك غربيل. اطاقي داشت، به‌اندازه يك بشقاب. 
درخت سنجدي داشت به‌اندازه يك چيله جارو. يك خورده هم جل‌وجهاز سر هم كرده بود؛
 كه رف و طاقچه‌اش خشك و خالي نباشد.
يك شب شامش را خورده بود كه ديد باد سردي مي‌آيد و تنش مور مور مي‌شود.
 رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم بهم نگذاشته بود كه ديد صداي در مي‌آيد.
 شمع را ور داشت و رفت در را وا كرد و ديد يك گنجشك است. گنجشك به پيرزن گفت
: «پيرزن امشب هوا سرد است، باد مي‌آيد، من هم جايي ندارم، بگذار امشب اينجا پهلوي تو،
 توي اين خانه بمانم. صبح كه آفتاب زد مي‌پرم و مي‌روم». 
پيرزن دلش به‌حال گنجشك سوخت و گفت: «خيلي خوب بيا تو برو روي درخت سنجد، لاي برگها بگير بخواب».
 گنجشك را خواباند و خودش رفت توي رختخواب، هنوز چشمش گرم نشده بود، ديد كه باز در مي‌زنند.
 رفت در را وا كرد؛ ديد يك خري است. خر گفت:
 «امشب هوا سرد است، باد هم مي‌آيد، منم جايي ندارم كه سرم را بگذارم راحت بخوابم،
 بگذار امشب اينجا توي خانه تو بمانم.
 صبح زود پيش از آنكه صداي اذان از گلدسته بلند شود من مي‌روم بيرون». 
پيرزن دلش به‌حال خر سوخت و گفت: «برو گوشه حياط بگير بخواب».
 پيرزن خر را خواباند و رفت خودش هم بخوابد كه باز ديد در مي‌زنند.
 رفت دم در ديد يك مرغ است. مرغ گفت:
 «پيرزن امشب باد مي‌آيد و هوا سرد استو من هم راه به‌جايي ندارم،
 بگذار بيايم امشب اينجا بخوابم، صبح زود همينكه صداي خروس در آمد پا مي‌شوم مي‌روم».
 پيرزن گفت: «خيلي خوب، برو كنج حياط بگير بخواب».
 مرغ را خواباند و خودش رفت كه بخوابد، ديد باز صداي در مي‌آيد. در را وا كرد ديد يك كلاغ است.
 كلاغ گفت:
 «پيرزن امشب هوا سرد است، من هم جاي درست و حسابي ندارم. بگذار اينجا توي خانه تو بخوابم. 
صبح زود همين كه مرغ‌ها سر از لانه در آوردند، مي‌پرو مي‌روم». 
پيرزن گفت: «خيلي خوب» و كلاغ را برد روي گرده خر خواباند و رفت خوابيد كه ديد باز در مي‌زنند.
 رفت دم در ديد سگ است. گفت: 
«چه مي‌گويي؟». گفت: «امشب هوا سرد است. من هم خانه و لانه‌اي ندارم كه پناه ببرم ،
 بگذار امشب اينجا بخوابم. صبح پيش از اينكه بوق حمام را بزنند پا مي‌شوم مي‌روم». 
پيرزن دلش به‌حال سگه هم سوخت و سگ را برد پهلوي خر خواباند و گوش شيطان كر، رفت خوابيد.
 صبح از خواب بيدار شد، ديد خانه‌اش غلغله است... رفت به‌سراغ گنجشك و گفت:
 «پاشو برو بيرون كه صبح شد!». گنجشك گفت: 
«من كه جيك جيك مي‌كنم برات، تخم كوچيك مي‌كنم برات من برم بيرون؟». 
پيرزن گفت: «نه، تو بمان». پيرزن رفت به‌سراغ خر و گفت: «پاشو برو بيرون كه صبح شد!». خر گفت:
 «من كه عر عر مي‌كنم برات، پشكل تر مي‌كنم برات، همسايه خبر مي‌كنم برات، من برم بيرون؟».
 پيرزن گفت: «نه تو هم بمان».
 و رفت پيش مرغ و گفت: «پاشو برو بيرون كه صبح شد!».
 مرغ گفت: «من كه قد قد مي‌كنم برات، تخم بزرگ مي‌كنم برات من برم بيرون؟». پيرزن گفت:
 «نه، تو هم با ما بمان». رفت به‌سراغ كلاغ گفت: «پاشو برو بيرون كه صبح شد!». 
كلاغ گفت: «من كه قار قار مي‌كنم برات، آقا را بيدار مي‌كنم برات، من برم بيرون؟».
 پيرزن گفت: «نه تو هم نرو». آخر سر آمد به‌سراغ سگ و گفت: «پاشو برو بيرون كه صبح شد!».
 سگ گفت: 
«من كه واق واق مي‌كنم برات، دزد را چلاق مي‌كنم برات، من برم بيرون؟».
 پيرزن نگاهي به حيوانات كرد و گفت: 
«نه، هيچ كدامتون نريد، همين‌جا بمانيد. يك ناني پيدا مي‌كنيم و همه كنار هم مي‌خوريم».
 همه آنجا ماندند و كارهاي پيرزن را روبراه كردند و زندگيش را روي غلتك انداختند. 
قصه ی ما بسر رسید.کلاغه بخونه اش رسید.قصه رو شنید.زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شب خوش