goli_kh

 
Rejestracja: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Punkty141więcej
Następny poziom: 
Ilość potrzebnych punktów: 59
Ostatnia gra
Bingo

Bingo

Bingo
2 lat 342 dni temu

قصه ی شبای زمستون(گل اومد،بهار اومد.قسمت اول)

روزی بود ، روزگاری بود

تو بیابون خدا

نخودی از نخودا

خونه داشت و زندگی

همه چی ، هر چی بگی !

همه چی ، از همه جور :

روی رَف تنگِ بلور

اینورِ رَف گلاب پاش 

اونورِ رَف گلاب پاش 

تِرمه و سوزنی داشت

پارچه ی پیرهنی داشت .

 

نخودی نگو ، بلا بود

خوشگلِ خوشگلا بود

امّا فقط یه غم داشت

یه چیز تو دنیا کم داشت :

همدل و همزبون نداشت

جفت هم آشیون نداشت

نخودی تو اون دَرندَشت

تنهای تنها می گشت

هر صبحِ زود پا می شد

راهیِ صحرا می شد

اینور و اونور می گشت

قدم زنون بر می گشت

می گفت : « چرا ، خدا جون

 تو این بَرّ و بیابون

تنهایِ تنها موندم

از زندگی وا موندم ؟ »

یه صبح زود که پا شد

چِشاش دوباره وا شد

اینورِ شو نیگا کرد

اونورِشو نیگا کرد

اومد کنارِ پنجره

دیدش که پشت پنجره

از همیشه م  خالی تره !

نخودی غمش گرفت

 

غمِ عالمش گرفت :

« چکنم ، چکار کنم ؟

چه جوری از تنهایی فرار کنم ؟

هَوار کنم ؟

سَر بزارَم به صحرا

دل بکنم از اینجا ؟

نه .. نخودی !

مَگه دیوونه شدی ؟

دل بِکنی از اینجا – کجا میری ؟

سر می ذاری به صحرا ؟

آخه ، ببینم ، با غُصه

کدوم کاری دُرسّه ؟

غصه که کار نمی شه

اینو بدون همیشه ! »

برگشت و جاشو جَم کرد

چایی رو آورد و دَم کرد

 

اتاقو قشنگ جارو زد

رختار و شست ، اُتو زد

شونه به زُلفونش کشید  

سُرمه به مُژگونش کشید .

زلفِ سیاهش رو دوشش

گوشواره هاش به گوشش

کاراشو روبِرا کرد

تو آیینه نیگا کرد

 

نخودی ، نَه بِه از شما ،

شده بود یه تیکه ماه !

« حیف ! کسی نیس نیگام کُنه

نیگا به سَر تا پام کنه

بیاد بگه خاله نخودی

وای که چِقَد خوشگل شدی ! »

نخودی چشم به راه موند

امّا زمین سیاه موند .

یه هفته ، دو هفته ، سه هفته ،

چهار هفته بود

که برف و سرما رفته بود ...

ادامه داره...

قصه ی ما به سر نرسید ولی کلاغه بخونه اش رسید،قصه رو تا اینجا شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره

این قصه محبوبترین قصه ی اطلسی و باباییشه!هنوز