رویای حافظ
عاقبت خواجـه شبــی آمد و هشیارم کــرد
درد من دیـد و دوا بـر دل بـیمــارم کـــرد
شـیخ عارف که ز احـــوال دلـم آگـه بــود
پرده از چهره بر افکند و گـــرفتارم کـرد
خواب دیدم به لبش نــــغمه داوودی بــود
گــو مــسـیحا نفسی آمـــد و بـیدارم کـــرد
نقش بر چشم سیاهش زده افسونـــگر شب
حـلقه بر طُـــره طـــرّار که بر دارم کــرد
غنچه از رنگ لبش شرم شکفتن میکرد
از هــمان دم که نـگاهی به لب یارم کـرد
ماه در پرده فرو رفته و مهتاب به خواب
تا که او گوشـه چشمی به شب تـارم کرد
خلق دنیا شده مجــنون ره خواجـه عشق
خوی لـیلا صــفتش شُــــهره بـازارم کرد
حور از حسن جمالش شده انگشت به لب
پس عجب نیست که اینگونه خریدارم کرد
شرح رویا نتــوانم که بـــگویـم به کــلام
آنچــه گـفتـــم دم اســتاد به گــفتارم کــرد
خوانده بودم غزل خواجه سحر جای نماز
خـواجـه این دید و پـسـندید و سـزاوارم کرد
حـافـظم کرد نظـر تا مـس مـن زرین شـد
عشق آموخت , سپس محرم اسرارم کرد
( آرش زرین )